امام صادق علیه السلام در حدیثی طولانی می فرمایند:
«...ای هشام! عاقل به دنیا و اهل آن نگریست و دانست که دنیا جز با زحمت به دست نیاید. به آخرت نیز نگریست و دانست که آن هم جز با زحمت به دست نمی آید، پس زحمت و رنج خود را مصروف بدست آوردن آنکه پاینده تر بود کرد.
ای هشام! خردمندان از دنیا روی گردانده و به آخرت رو آورده اند زیرا می دانند که دنیا خواستنی است و آخرت هم خواستنی، و آن کسی که آخرت را بخواهد دنیا به دنبالش خواهد آمد و روزیش را به طور کامل به او خواهد داد. اما کسی که در جستجوی دنیا برآید، سرانجام مرگ به او خواهد رسید و دنیا و آخرتش را یکجا تباه خواهد ساخت.
ای هشام! کسی که بی نیازی را بدون مال اندوزی بخواهد و راحتی و رهایی قلب از حسد و سلامتی دین را، پس برای همه اینها به درگاه خدا رفته با تضرع و التماس از او عقل طلب می کند، زیرا عاقل به اندازه نیاز بسنده کرده و هر کس که قناعت پیشه کند بی نیاز گردد و برای کسی که قناعت نکند هیچ بی نیازی نخواهد بود...»
اصول کافی ج ۱ص ۱۹
دوربین!
مجلسی هست و شما در جمع دوستان و آشنایان نشسته اید و بساط شوخی و خنده و خاطره و حکایت گرم است که در همین وقت یکی از دوستانتان دوربین به دست همانطور که مشغول فیلم برداری است از در وارد می شود و ولوله ای در جمع به پا می گردد...
یکی لباسش را صاف و مرتب می کند، آن دیگری با موهایش ور می رود، نفر بعد دکمه یقه اش را می بندد، یکی هم دستهایش را جلوی صورتش می گیرد و می گوید که از من فیلم نگیر...
در این بین فریاد یکی هم بلند می شود که چرا بی اجازه فیلم گرفتی باید اول خبر می دادی و ...
با خود فکر می کنید به راستی این در معرض دید دیگران قرار داشتن چه حس عجیبی به انسان می دهد. به محض اینکه احساس می کنید چشمانی ناظر شما هستند، رفتارتان عوض شده و سعی می کنید ظاهری برازنده تر و برخوردی عابرومندتر داشته باشید، به این ترتیب آهسته برمیخیزید و جای خود را تغییر می دهید تا از میدان دید دوربین خارج شوید.
حالا دیگر کسی شما را نخواهد دید.
ولی آیا حقیقتا هیچکس؟!
هیچ کس شما را نخواهد دید؟!!!
آیا زمانی هست که ما کاملا از دید هر شاهد و بیننده ای دور باشیم؟!
در خلوت و تنهایی مطلق، و هیچ چشمی ناظر ما نباشد؟!
واقعیت اینست که ما در خلع زندگی نمی کنیم، بلکه در مخفی ترین مکانها نیز چشمانی ناظر ما هستند.
کدام چشمها؟
چشمان بزرگ امیر حکیم هستی، ولی و صاحب الامر کائنات، همو که عین الله فی خلقه است، چشم بینا و بیدار خداوند ابصر الناظرین است، او که در همه حال و همه جا شاهد و ناظر ماست :
چه آنگاه که به دعا و عبادت مشغولیم،
خواه آنزمان که در جمع دوستان فرصتهای خود را به بطالت و بیهودگی تلف می کنیم،
خواه آنگاه که دست محبت بر سر ایتام آل محمد(ص) می کشیم،
و یا در مجالس بزم و عروسی و شادیمان...
و نیز آنگاه که در مکتب درس و بحث و حدیث نشسته ایم...
جایی و زمانی نیست که چشمان بیدار و بینای حق از ما غافل باشد، او از ما غافل نمی شود حتی اگر ما خود از خویش غافل مانده باشیم.
امام زمان (عج) خود فرموده:
«انا یحیط علمنا بانبائکم و لا یعزب عنا شئی من اخبارکم»
ما به اخبار شما آگاهی داریم و چیزی از مسائل شما از ما پوشیده نیست.
(بحارالانوار ج۵۳ ص۱۵۷)
مایی که حضور یک دوربین فیلم برداری آرامشمان را برهم می زند و نگرانیم مبادا کسی یا کسانی ما را درحالتی که مناسب نیست ببینند، چگونه وجود و حضور این «عین الله الناظره» را نادیده می گیریم؟
چه حالی به ما دست خواهد داد اگر بدانیم در خلوتهای گناه آلودمان، شاهد معاصی ما بوده است و این خداوند است که در قرآن کریم می فرماید:
«و قل اعملوا فسیری الله عملکم و رسوله و المومنون و ستردون الی عالم الغیب و الشهاده فینبئکم بما کنتم تعملوان» (توبه ۱۰۵)
ابان الزیاد نقل میکند به امام رضا (ع) عرض کردم برای من و اهل بیتم دعا بفرمایید.
پس فرمود آیا چنین نکرده ام؟
به خدا سوگند اعمال شما هر روز و شب بر من عرضه می شود.
من این سخن را سخت عظیم داشتم.
پس فرمود آیا این آیه را در قرآن نخوانده اید:
«هرچه می خواهید انجام دهید که اکنون خدا عمل شما را می بیند و رسول او و مومنین نیز...» (توبه ۱۰۵)
(نورالثقلین ج۲ص۲۶۲)
امام صادق(ع) فرمودند:
منظور از مومنون در این آیه(توبه ۱۰۵)حضرت امیرالمومنین (ع) و فرزندان آن حضرت می باشند.
(تفسیر جامع ج۳)
من نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم !
هنوز یاد نگرفته ام !
آخر تازه تو را شناخته ام !
تازه دانسته ام که می شود با تو حرف زد و درد دل کرد ؛
حرف زد و سبک شد ؛
حرف زد و عذر گناه خواست !
من هیچ کدام از این ها ،
هیچ کدام را نمی دانستم .
شبی سرد – که آسمان ابری بود
و گرفته بود
و تیره بود
و مثل دل من بود –
از دیواری با لا رفتم و آرام ، خود را به حیاط خانه ای رساندم .آن گاه در اتاقی در گوشه ای از حیاط ، کورسوی شمعی را دیدم .
به آرامی وآهسته آهسته ، به پنجره نزدیک شدم ...صدایی می آمد ؛ ناله ای به گوش می رسید ؛ کسی درد دل می کرد ؛ راز دل می گفت و البته گریه می کرد ...
و من چنین دریافتم که او – هرکه هست – عاشق است ؛ که جز برای عاشق ، چنین اشکی نیست وجز برای معشوق ،چنین سوز و گدازی نه .
آن گاه به دلیلی ندانسته ، گوش سپردم و شنیدم که می گفت :
" آقای من ! مولای من ! محبوب بی همتای من ! می دانی که عشق من سر به آسمان زده است و واژه ها عاجزند از تفسیر محبت من به تو
و عشق مرا نهایی نیست و مرزی و حدی که چون به آن رسید ، تمام شود و دیگر نباشد و من وامانده ام
و در مانده ام که چگونه دوست داشتن تو را فریاد کنم ..."
مرد همچنان می گفت و من در هوای سرد در زیر آسمان بلند ، آسمان ابر گرفته ، آسمان تیره – که به تیرگی دل من بود – گوش سپرده بودم و مانده بودم که :
این چگونه محبوبی است که حضور ندارد ؛ اما مرد چنان با او حرف می زند که گویی تک تک کلماتش را می شنود و دست نوازش خویش را بر سرش می کشد ؟!
ومرد همچنان می نالید :
" خدایا !خداوندگارا ! مهربان پروردگار من ! آیا زمان آن نرسیده است که موعود خویش را برسانی ؟!
خدای مهربان من!آیا درد و رنج دوست داران او ، آیا دنیا دنیا غم نبود او ،برای ظهورش کفایت نکرده است ؟!
خدای من ! تا کی خویش را دلداری دهم و تاکی به دل وعده ی دیدار دهم و تا کی از او عاجزانه تمنای انتظار کنم ؟! "
سرد بود؛ آسمان ابری بود ؛ دل من گرفته بود و مرد همچنان می گفت :
"... مهدی جان ! مهدی آرزوها ی من !
از مهربانی تو چه بگویم که هرچه بگویم بازم کم است و نا چیز است و هیچ !
تو برای من – که بینوا گدای توام – همیشه سنگ تمام گذاشته ای !
من هیچ گاه در دوستی با تو زیان نکرده ام
و شرمگین ام از این که دوستی با تو زیان نکرده ام
و شرمگین ام از این که دوستی من ، چیزی نداشته است ؛ جز زیانی عظیم برای تو ...
چه بسیار اوقات که از تو ، تمنای غیر تو کردم و مهربانانه پاسخ ام گفتی !
وچه بسیار که در مشکلات یاری ام دادی !
وچه بسیار که تو را خواندم و اجابت کردی و چه بسیار که مرا خواندی و ناشنیده گرفتم ....!
اکنون از تمامی کردار خویش ، روسیاه و شرمگین ام ؛
که هیچ نکرده ام برای تو هیچ نخواسته ام برای تو ؛ آنچنان که تو همه چیز خواسته ای برای من .
پس به لطف و شفقت خویش ،
باز هم مرا به سوی خود بخوان و آغوش پر مهر خود را به رویم بگشا که من محتاج محبت محبوب ام ؛
تشنه ی نگاه تو و نیازمند دست گیری تو
که به راستی ، مسکین ترین ام در برابرت ...
مرا حفظ کن از شر آنچه خوشایندت نیست و از شر مردمان زشت خو و از شر دزد و از شر هر آنچه در او نشانی از تو نیست ..."
آن گاه شمع خاموش شد و اتاق و حیاط – در زیر برفی که از آسمان می بارید – در تاریکی فرو رفت ...
من ماندم
و آسمان و حیاط و شمع خاموش
و کسی که از شر من ، به تو پناه برده بود ... !
من همان جا ماندم ... ساعاتی طولانی در زیر برف سرد آسمان ایستادم
و به تو
و به خودم
و به آنچه کرده بودم
فکر کردم ...
چیزی در دلم تکان خورده بود. چیزی در دلم شکسته بود و دلم را شکانده بود ...
و دلی که شکست ، البته آسمان چشم را بارانی خواهد کرد ...
من نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم ؛
هنوز یاد نگرفته ام ؛
هنوز ندانسته ام ؛
اما می خواهم که از تو بخواهم
تا به من هم نگاهی کنی ؛
با من هم مهربان باشی ؛
ناله های مرا هم پاسخ دهی
و به مهربانی ات ، مرا هم ببخشایی
و به کرمت به روی من نیز آغوش بگشایی
و واسطه شوی بین من و خدا تا بگذرد از این همه جفا که در حق خود کرده ام
و البته درباره ی تو – که محبوبی عزیزی برای من –
چرا که دانسته ام
در تمام مدتی که از تو دور بوده ام ، مهربانانه در کنارم بوده ای و بی این که بدانم ، مرا دوست داشته ای !
به راستی ، تو چگونه می توانی کسی را دوست بداری ؛ هنگامی که با تو بد می کند ؟!
اکنون به سخن مرد صاحب خانه می اندیشم که وقتی هنگام صبح ،مرا در حیاط خانه اش ، در زیر انبوهی از برف یافت و دانست که راز دلش را شنیده ام و بر تیرگی دل خود گریسته ام ، گفت :
" اندکی بیندیش ... اندکی بیندیش ...
آیا این آمدن تو به خانه ی من ، آیا این کشاندن تو به پای پنجره ی من ، کار محبوب نبوده است ؟! "
جاده مرا صدا می زند ...
راه مرا می خواند ...
بگذار بخواند ! من کوله بار خویش را بسته ام !
پس ... قدم در راه خواهم گذاشت ؛
پا به پای جاده خواهم رفت ؛
هم نفس با ثانیه ها ، خواهم دوید ...
و می دانم که این راه
راهی است پر از چاه ،
پر از کوره راه ،
پر از پستی ،
پر از بلندی ،
پر از فراز ،
پر از نشیب ،
و پر از با تو بودن و پر از بی تو بودن !
ومی خواهم که عاجزانه از تو بخواهم تا راهنمای من گردی ...
و مونس و انیس و یار من شوی ؛
که محتاج ام به راهنمایی تو ؛ در این راه پر از بی راهه ی زندگی ...
پس مرا به سوی خویش بخوان
و از آستان بلندت مران !
بگذار که زندگی هر آنچه می خواهد بکند و شیطان هر قدر که می تواند ؛
چــــــــــه غم ؟!
که من رویین روان ام ؛ به یمن اکسیر نام اعظم تو ...
پس با نام تو – که زیباترین نام عالم است برای من – گام در راه خواهم گذاشت ...
و تو را می خوانم ... و تو را خواهم خواند
و تو را می گویم ... و تو را خواهم گفت
که نام تو
گره گشای کورترین گره های عالم است برای من !
ای انتهای تمامی جاده های بی انتها ...
مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی !
خلوت انس
گاهى که تنهایى، آینه برمىدارى و به چهره خویش مىنگرى، تا نیک و بد و زشت وزیباى آن را ببینى. خلوت با خویش، براى شناخت «خـــــــــــــود»!
شاید در حضور جمع، شرم کنى، ولى درتنهایى، خجالت و شرمى نیست، چون نگاه و مراقبتى نیست، جز همــــــــــــــان که نگاهش همه جاهست و مراقبتش دائمى است.
جان تن آفرینش
خسته دلان که آرزو دارند ، شام فراق به سرآید درصبح وصال نایل به دیدار شوند ، دیده و دل را به جمال تنها صاحب جمال روشن کنند ، داد از غم تنهایی سرداد ه و گفته اند و می گویند :
جان بی تو به لب آمد
وقت است که باز آیی
به این یقین رسیده اند ، دل به حضرتش بستن از جمله نعم نعمت قرآن است که علی امیرالمومنین سلام الله علیه فرموده اند : " ماآن نعمت هستیم که خداوند بر بندگانش عنایت کرد و به سبب ما رستگار شوند ، آنان که رستگار می شوند " این نعمت در تن آفرینش روان گردیده و در میان جان تمام خلائق چون خداوند هستی عیان ، " همین است ، نعمتی که به فرموده امام صادق (ع) قطع نمی شود " و به اعتبار کریمه " و اسبع علیکم نعمه ظاهه و با طنه " به ظاهره و باطن تقسیم می گردد زیرا امام موسی کاظم سلام الله علیه درتفسیر کریمه فوق فرموده اند : " نعمت ظاهر ، امام ظاهر و نعمت باطن امام غایب است ." و این را به شرحها توان شناخت و شناسند ، گاهی امام ناطق نعمت ظاهر امام صامت نعمت غائب است و گاهی چون عصر ما که دوره مجد و عظمت اسلام است . حضرت صاحب الامر و العصر و الزمان حجت بن الحسن العسکری اروحنا فداه امام غائب است و ولی فقیه امام ظاهر .و هم توان گفت او که امام الارض است و مقتدای امت می باشد نعمت ظاهر بشمار می رود وعشق امام ظاهر {=معصوم} که درتن روان است و غایب ، امام جانست .
ایاک نعبد و ایاک نستعین»
تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم
حکایت آن درخت
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت:« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
منبع:کیمیای سعادت، ص 757
بی فیض او ، مرگ را چه حاجتست ؟
او که به عشق ورزی زنده نیست ، و نسیم دم مسیحایی حضرت یار پرده نشین دل مرده اش را حیات نه بخشیده است ، پادشه عرش مکان ، همای ملاقدس ،حمام جبروت که رخش قبله توحید است و نمی شناسد منشی دفتر انشاء و ناظم عالم امکان را نشناخته "براو چو مرده به فتوای من نماز کنید ".
امام حسین بن علی صلوات الله و سلام علیهما فرموده اند براثر طولانی شدن ایام غیبت "برخی گویند مرده است وبعضی گویند کشته شده وبعضی گویند رفته است "، اینجاست که سست ایمانان گوش به وسواس الخناس داده به بلای انکار مبتلا می گردند وبفرموده خواجه کائنات ، اول مخلوقات "من انکر القائم من ولدی اثناء غیبته مات میته جاهلیه " ، "کسی که قائم (عج) از فرزندان مرا درایام غیبتش انکار کند به مرگ جاهلیت خواهد مرد ". وبه اعتبار کلام ختمی مرتبت "من انکر القائم من ولدی فقد انکرنی " رسول خدا (ص) را انکار کرده است . درحقیقت چنین کسی کافر می باشد زیرا رسول خدا (ص) فرموده اند : "من کذب بالمهدی فقد کفر " یعنی : "کسی که مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی (عج) را تکذیب کند کافر است ".
پس چون درایام غیبت قرار گرفته ایم باید از هر انحرافی بیم داشته باشیم و این حاصل نشود مگر این که بدون کوچکترین شک و تردیدی به دین تمسک نموده به آنچه از موالیان رسیده است معتقد باشیم که امام صادق سلام اله علیه نیز به این سفارش فرموده اند : "ان لصاحب هذا الامر غیبه فلیتق الله عبد ولیتمسک بدینه " یعنی : "صاحب این امر (ع) غیبتی دارد باید بنده از خدا بترسد و به دین خود متمسک باشد " و ان شالله همه معتقدان به امامان اثنی عشر در زمره آنان باشند که در ایام غیبت برایمان و پیمان و اعتقاد ثابت مانده اند چنان که حضرت امام کاظم (ع) فرموده اند :" له (ای للمهدی ) غیبه یطول امدها خوفا علی نفسه من القتل یرتد فیها قوم و یثبت اخرون " یعنی : "برای مهدی (عج) غیبتی است که مدت آن طولانی باشد به ترس کشته شدن که قومی مرتد و گروهی ثابت می مانند ".
یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشید
شـاید که نـگاهی کند ، آگـاه نـباشید
سلا م بر مهدی(علیه اسلام) وآنانکه مهدی به آنان دل خوش دارد.هنوز آقای ما مهدی (عج)در هجرو فراق منزل دارد،هنوز تنهاست،و تا کنون خبری در مورد آمدن یا نیامدن،و چه زمان آمدن او بدست نرسیده.
و هنوز وظیفه عاشقان همان رسم دیرین است. سوختن در نبودن او ، اشک جاری کردن ، ضـجه زدن برای ندیدن روی دلـربایش.و باز همان حدیث گرانقدر انسان را به تحرک وا میدارد که فرموده اند :
موعود ما بیخبر و ناگهانی خواهد آمد......،
آنچه اگر منتظری بیقـرار باشـی به خاطر این فرموده عزیز آرام و قراری نخواهی داشت .با خود ، خواهی گفت : اگر اکنون بیاید چه تدارک دیده ام، چه آبرویی کسب کرده ام و آیا آماده ام که در مقابل او بایستم و به چشمان زیبای او نگاه کنم . حرفی دارم با کسانی که گریستن در فراق امامشان را که نیازی حیاتی به آن دارندرا تاخیر می اندازند و یا آن را آنچنان که باید ضروری نمی پندارند.
گردیدن به دور یوسف فاطمه ،فدا شدن پیش پایش، به دنبالش گشتن،شب و روز ذکرش را بر لبان جاری کردن وهمه جا و در همه حال از او گفتن،هنگامی که آقایمان می آید،کاری همگانی میشود ، همه انسانها دلداده او خواهند شد .
امروز و در این شرایط است که مهدی(ع) یاران خویش را جدا میکند.یاریشان می دهد تا برای قیام و ظهور وجانفشانی درراه خدا آماده شوند .
اگر اکنون ناله و فریاد کردی، اشک ریختی و مدام آقا، آقا گفـتی ، میتوان گفت برای او کاری کرده ای، وگر نه وقتـی او بیاید. اگر این شیوه را پیش نگـیری بطـورحتم جزءمخالفین آن حضرت خواهی بود .
اکنون که بی یاور است یار او باش و اکنون که انیسی ندارد، مونسش باش
اکنون که کسی منتظر آمدنش نیست ، تو منتـظرش باش و اکنون که کـسی از او سراغی نمی گیرد وحرفی نمیزند ، ازاو بـــــــــــــــــــــگو .
و اکنون که کسی به دنبالش نیست ، او را جویا باش و اکنون که کسی در فراقش بی تابی نمیکند، بیتابی کن و بسوز و بگداز،وحال که امامت ، حجت خدا، فرزند زهرا(سلام الله علیها) .
تنها و غریب میباشد ،تو نغمه مجنون المهدی را فریاد کن.
آری ای عزیز کمی به فکر مولای خسته خویش باش، کمی بیاندیش.
آیا راضی میشوی که امامی چنین رئوف و مهربان را رها کنی .
آدمی باید چقدر سنگدل باشد که چنین کند.............×××
از مرحوم ملاّ على رشتى نقل کرده اند که فرمود :
از زیارت کربلاى معلّى باز مى گشتم ، سوار قایقى شدم که عدّه اى از اهل حلّه نیز بر آن سوار بودند ، آنها مشغول شوخى و خنده بوده و جوانى را استهزاء مى کردند و مذهبش را مسخره مى گرفتند ، امّا جوان با سکینه و وقار ، به آنان اعتنائى نمى کرد ، آنچه جاى تعجّب بود آنکه با این همه ، هنگام صرف غذا با آنان همراه شد و بر سفره ایشان نشست ، منتظر فرصتى بودم تا از حقیقت امر جویا شوم .
قایق در بین راه به جائى رسید که آب رودخانه کم شده بالإجبار همه پیاده شدیم و در کنار رودخانه به راه افتادیم ، فرصت را مناسب دیدم خود را به جوان رسانده درِ صحبت را گشودم و علّت مسخره کردنِ آنها را جویا شدم .
جوان گفت : اینها همه از اقوام من هستند که از اهل سنّت اند ، پدرم نیز سنّى بود امّا مادرى داشتم شیعه و محبّ خاندان عصمت (علیهم السلام) و خود در حلّه سکونت دارم و شغلم روغن فروشى است و جریان من از آنجا شروع مى شود که سالى براى خرید روغن به همراه قافله اى به اطراف مسافرت کردیم بعد از انجام کار در مسیر بازگشت قافله براى استراحت در بیابانى موقّتاً توقّف کرد تا قدرى خستگى راه را بگیریم و دوباره به راه ادامه دهیم ، در این حین خواب مرا ربود و چون بیدار شدم نه قافله اى دیدم و نه نشانى از او .
تا چشم کار مى کرد بیابان بود و سوز و گرما ، راه را بلد نبودم و منطقه را نمى شناختم ، ترس سراپاى مرا به لرزه درآورد امّا ماندن را صلاح ندیدم ، شب در پیش بود و گرسنگى و عطش ...
روغنها را بار زدم و به راه افتادم ، یکّه و تنها بیابان را طىّ کردم امّا گویا هر چه مى روم دورتر مى شوم و هر چه مى جویم بیشتر گم مى کنم ، سختى و گرما ; تشنگى و ترس از مرگ از چهار سو نهیبم مى زدند ، مضطرّ شدم با خود گفتم به بزرگان دینم متوسّل شوم و از آنها کمک بگیرم و چون سنّى بودم اوّلى را صدا زدم و التماسش کردم امّا خبرى نشد ، به دوّمى متوسّل شدم از او هم کارى ساخته نگشت و یکى یکى امّا هیچ ...
ناگهان چیزى به یادم آمد ، آن قدیمها مادرم مى گفت : ما یک امام داریم که هر کس او را صدا کند جوابش را مى دهد و هر که از او یارى بطلبد یاریش مى کند بى پناهان را پناه است و ضعیفان را دستگیر و اوست هادى هر گمشده ...
امّا او را نمى شناختم ولى آنگونه که مادرم او را مى ستود و از رأفتش مى گفت روزنى از امید در دلم گشوده شد ، با خداى خود عهد کردم که اگر مرا جواب داد شیعه خواهم شد ، و بر قدمهاى کرمش گونه خواهم سود ، و بر درگاه لطفش تا ابد خواهم بود .
بى امان ناله زدم و نام مقدّسش را که از مادر به یادگار داشتم بر زبان راندم و آن صحراى مرده را با نواى «یا أبا صالح المهدی أدرکنى» به وجد آوردم ، چنان از نامش سرمست بودم که سوز عطش از یادم رفت و آنسان گرم عشق بازى با یادش که ندانستم از کدامین سوى آمد تا خانه اش را جویم و یا نشانى از کویش یابم و...
در کنارم چون سروِ خرامان قدم بر مى داشت ، طایرى طوبى نشین همصحبت زاغى گشته بود ، گرمى محبّتش را به جان لمس مى کردم و کلامش را با قلم سوز بر صفحه دل مى نوشتم و محو طلعت چون قمرش بودم ... از گذشته ها نفرمود ، و درى از آینده به رویم گشود که سعادت را در آن یافتم .
فرمود : شیعه شو ... و هزاران حرف که از نگاهش خواندم و بسیار نکته ها که از کلامش آموختم ...
چون زمان جدائى رسید آتش فراق را دیدم که شعله به دامن عطش مى انداخت و هجران را یافتم که خاکستر مرگ به باد مى داد ، گفتمش از عطش به تو روى آوردم و از مرگ به تو پناهنده شدم و چون تو مى روى دامن که بگیرم و از فراقت به که شکوه کنم ؟ چه زیبا آمدنى بود و چه جانکاه رفتنى!
فرمود : اکنون هزاران دردمند و بیچاره در اطراف عالمند که مرا مى خوانند و من نیز به سوى آنان مى روم .
این کلام را شنیدم و کسى را ندیدم جز صحرا و سوز و تیغ راه ... و از دور درختانى که نشانى از آب بود و آبادى.
پس اى عزیز ; دیدى که چگونه آنکه را عمرى از او جدا بود ، راهش داد و به لذّت دیدار روحش بخشید و به فیض لقاء مفتخرش ساخت ، تو نیز به دامن مهرش چنگ بزن و حلقه کرمش بر در بکوب ، و آستان لطفش به گونه بساب که اگر اقیانوس عفوش به خروش آید بار سفینه هاى گناه را غرق خواهد کرد ، و بادبانهاى هوا و هوس را درهم خواهد شکست و تو را به ساحل انسش خواهد رساند و... .