سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیروزى به دور اندیشى است و دور اندیشى در به کار انداختن رأى و به کار انداختن رأى در نگاهداشتن اسرار . [نهج البلاغه]
«یا أبا صالح المهدی أدرکنى» -
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ

کل بازدید : 18166
بازدید امروز : 4
بازدید د?روز : 12
........... درباره خودم ..........
«یا أبا صالح المهدی أدرکنى» -


.......... لوگوی خودم ........
«یا أبا صالح المهدی أدرکنى» - .......جستجوی در وبلاگ .......

............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........


«یا أبا صالح المهدی أدرکنى»
  • نویسنده : :: 85/9/11:: 10:46 عصر
  • از مرحوم ملاّ على رشتى نقل کرده اند که فرمود :

     

    از زیارت کربلاى معلّى باز مى گشتم ، سوار قایقى شدم که عدّه اى از اهل حلّه نیز بر آن سوار بودند ، آنها مشغول شوخى و خنده بوده و جوانى را استهزاء مى کردند و مذهبش را مسخره مى گرفتند ، امّا جوان با سکینه و وقار ، به آنان اعتنائى نمى کرد ، آنچه جاى تعجّب بود آنکه با این همه ، هنگام صرف غذا با آنان همراه شد و بر سفره ایشان نشست ، منتظر فرصتى بودم تا از حقیقت امر جویا شوم .

    قایق در بین راه به جائى رسید که آب رودخانه کم شده بالإجبار همه پیاده شدیم و در کنار رودخانه به راه افتادیم ، فرصت را مناسب دیدم خود را به جوان رسانده درِ صحبت را گشودم و علّت مسخره کردنِ آنها را جویا شدم .

    جوان گفت : اینها همه از اقوام من هستند که از اهل سنّت اند ، پدرم نیز سنّى بود امّا مادرى داشتم شیعه و محبّ خاندان عصمت (علیهم السلام) و خود در حلّه سکونت دارم و شغلم روغن فروشى است و جریان من از آنجا شروع مى شود که سالى براى خرید روغن به همراه قافله اى به اطراف مسافرت کردیم بعد از انجام کار در مسیر بازگشت قافله براى استراحت در بیابانى موقّتاً توقّف کرد تا قدرى خستگى راه را بگیریم و دوباره به راه ادامه دهیم ، در این حین خواب مرا ربود و چون بیدار شدم نه قافله اى دیدم و نه نشانى از او .

    تا چشم کار مى کرد بیابان بود و سوز و گرما ، راه را بلد نبودم و منطقه را نمى شناختم ، ترس سراپاى مرا به لرزه درآورد امّا ماندن را صلاح ندیدم ، شب در پیش بود و گرسنگى و عطش ...

    روغنها را بار زدم و به راه افتادم ، یکّه و تنها بیابان را طىّ کردم امّا گویا هر چه مى روم دورتر مى شوم و هر چه مى جویم بیشتر گم مى کنم ، سختى و گرما ; تشنگى و ترس از مرگ از چهار سو نهیبم مى زدند ، مضطرّ شدم با خود گفتم به بزرگان دینم متوسّل شوم و از آنها کمک بگیرم و چون سنّى بودم اوّلى را صدا زدم و التماسش کردم امّا خبرى نشد ، به دوّمى متوسّل شدم از او هم کارى ساخته نگشت و یکى یکى امّا هیچ ...

    ناگهان چیزى به یادم آمد ، آن قدیمها مادرم مى گفت : ما یک امام داریم که هر کس او را صدا کند جوابش را مى دهد و هر که از او یارى بطلبد یاریش مى کند بى پناهان را پناه است و ضعیفان را دستگیر و اوست هادى هر گمشده ...

    امّا او را نمى شناختم ولى آنگونه که مادرم او را مى ستود و از رأفتش مى گفت روزنى از امید در دلم گشوده شد ، با خداى خود عهد کردم که اگر مرا جواب داد شیعه خواهم شد ، و بر قدمهاى کرمش گونه خواهم سود ، و بر درگاه لطفش تا ابد خواهم بود .

    بى امان ناله زدم و نام مقدّسش را که از مادر به یادگار داشتم بر زبان راندم و آن صحراى مرده را با نواى «یا أبا صالح المهدی أدرکنى» به وجد آوردم ، چنان از نامش سرمست بودم که سوز عطش از یادم رفت و آنسان گرم عشق بازى با یادش که ندانستم از کدامین سوى آمد تا خانه اش را جویم و یا نشانى از کویش یابم و...

    در کنارم چون سروِ خرامان قدم بر مى داشت ، طایرى طوبى نشین همصحبت زاغى گشته بود ، گرمى محبّتش را به جان لمس مى کردم و کلامش را با قلم سوز بر صفحه دل مى نوشتم و محو طلعت چون قمرش بودم ... از گذشته ها نفرمود ، و درى از آینده به رویم گشود که سعادت را در آن یافتم .

    فرمود : شیعه شو ... و هزاران حرف که از نگاهش خواندم و بسیار نکته ها که از کلامش آموختم ...

    چون زمان جدائى رسید آتش فراق را دیدم که شعله به دامن عطش مى انداخت و هجران را یافتم که خاکستر مرگ به باد مى داد ، گفتمش از عطش به تو روى آوردم و از مرگ به تو پناهنده شدم و چون تو مى روى دامن که بگیرم و از فراقت به که شکوه کنم ؟ چه زیبا آمدنى بود و چه جانکاه رفتنى!

    فرمود : اکنون هزاران دردمند و بیچاره در اطراف عالمند که مرا مى خوانند و من نیز به سوى آنان مى روم .

    این کلام را شنیدم و کسى را ندیدم جز صحرا و سوز و تیغ راه ... و از دور درختانى که نشانى از آب بود و آبادى. 

    پس اى عزیز ; دیدى که چگونه آنکه را عمرى از او جدا بود ، راهش داد و به لذّت دیدار روحش بخشید و به فیض لقاء مفتخرش ساخت ، تو نیز به دامن مهرش چنگ بزن و حلقه کرمش بر در بکوب ، و آستان لطفش به گونه بساب که اگر اقیانوس عفوش به خروش آید بار سفینه هاى گناه را غرق خواهد کرد ، و بادبانهاى هوا و هوس را درهم خواهد شکست و تو را به ساحل انسش خواهد رساند و... .

     

     


    یا رب المهدی

    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------