سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای گرامی ترینِ گرامیان و نهایتِ آرزوی خواستاران ! تو سرور منی که درِ دعا و توبه را برای من گشودی. پس درِ قبول و اجابت دعا را بر من مبند . [.فاطمه علیه السلام ـ در دعایش ـ]
(( او )) ... گفت -
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ

کل بازدید : 18455
بازدید امروز : 11
بازدید د?روز : 10
........... درباره خودم ..........
(( او )) ... گفت -


.......... لوگوی خودم ........
(( او )) ... گفت - .......جستجوی در وبلاگ .......

............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........


(( او )) ... گفت
  • نویسنده : :: 85/12/7:: 12:14 صبح
  • من نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم !

    هنوز یاد نگرفته ام !

    آخر تازه تو را شناخته ام !

    تازه دانسته ام که می شود با تو حرف زد و درد دل کرد ؛

    حرف زد و سبک شد ؛

    حرف زد و عذر گناه خواست !

    من هیچ کدام از این ها ،

    هیچ کدام را نمی دانستم .

    شبی سرد – که آسمان ابری بود

    و گرفته بود

    و تیره بود

    و مثل دل من بود –

    از دیواری با لا رفتم و آرام ، خود را به حیاط خانه ای رساندم .آن گاه در اتاقی در گوشه ای از حیاط ، کورسوی شمعی را دیدم .

    به آرامی وآهسته آهسته ، به پنجره نزدیک شدم ...صدایی می آمد ؛ ناله ای به گوش می رسید ؛ کسی درد دل می کرد ؛ راز دل می گفت و البته گریه می کرد ...

    و من چنین دریافتم که او – هرکه هست – عاشق است ؛ که جز برای عاشق ، چنین اشکی نیست وجز برای معشوق ،‌چنین سوز و گدازی نه .

    آن گاه به دلیلی ندانسته ، گوش سپردم و شنیدم که می گفت :

    " آقای من ! مولای من ! محبوب بی همتای من ! می دانی که عشق من سر به آسمان زده است و واژه ها عاجزند از تفسیر محبت من به تو

    و عشق مرا نهایی نیست و مرزی و حدی که چون به آن رسید ، تمام شود و دیگر نباشد و من وامانده ام

    و در مانده ام که چگونه دوست داشتن تو را فریاد کنم ..."

    مرد همچنان می گفت و من در هوای سرد در زیر آسمان بلند ، آسمان ابر گرفته ، آسمان تیره – که به تیرگی دل من بود – گوش سپرده بودم و مانده بودم که :

    این چگونه محبوبی است که حضور ندارد ؛ اما مرد چنان با او حرف می زند که گویی تک تک کلماتش را می شنود و دست نوازش خویش را بر سرش می کشد ؟‌!‌

    ومرد همچنان می نالید :

    " خدایا !‌خداوندگارا ! مهربان پروردگار من ! آیا زمان آ‌ن نرسیده است که موعود خویش را برسانی ؟!

    خدای مهربان من!‌آیا درد و رنج دوست داران او ، آیا دنیا دنیا غم نبود او ،‌برای ظهورش کفایت نکرده است ؟!‌

    خدای من ! تا کی خویش را دلداری دهم و تاکی به دل وعده ی دیدار دهم و تا کی از او عاجزانه تمنای انتظار کنم ؟! "

    سرد بود؛ آسمان ابری بود ؛ دل من گرفته بود و مرد همچنان می گفت :

    "... مهدی جان ! مهدی آرزوها ی من !

    از مهربانی تو چه بگویم که هرچه بگویم بازم کم است و نا چیز است و هیچ !‌

    تو برای من – که بینوا گدای توام – همیشه سنگ تمام گذاشته ای !

    من هیچ گاه در دوستی با تو زیان نکرده ام

    و شرمگین ام از این که دوستی با تو زیان نکرده ام

    و شرمگین ام از این که دوستی من ، چیزی نداشته است ؛ جز  زیانی عظیم برای تو ...
    چه بسیار اوقات که از تو ، تمنای غیر تو کردم و مهربانانه پاسخ ام گفتی !

    وچه بسیار که در مشکلات یاری ام دادی !

    وچه بسیار که تو را خواندم و اجابت کردی و چه بسیار که مرا خواندی و ناشنیده گرفتم ....!

    اکنون از تمامی کردار خویش ، روسیاه و شرمگین ام ؛

    که هیچ نکرده ام برای تو هیچ نخواسته ام برای تو ؛ آنچنان که تو همه چیز خواسته ای برای من .

    پس به لطف و شفقت خویش ،

    باز هم مرا به سوی خود بخوان و آغوش پر مهر خود را به رویم بگشا که من محتاج محبت محبوب ام ؛

    تشنه ی نگاه تو و نیازمند دست گیری تو

    که به راستی ، مسکین ترین ام در برابرت ...

    مرا حفظ کن از شر آنچه خوشایندت نیست و از شر مردمان زشت خو و از شر دزد و از شر هر آنچه در او نشانی از تو نیست ..."

    آن گاه شمع خاموش شد و اتاق و حیاط – در زیر برفی که از آسمان می بارید – در تاریکی فرو رفت ...

    من ماندم

    و آسمان و حیاط و شمع خاموش

    و کسی که از شر من ، به تو پناه برده بود ... !

    من همان جا ماندم ... ساعاتی طولانی در زیر برف سرد آسمان ایستادم

    و به تو

    و به خودم

    و به آنچه کرده بودم

    فکر کردم ...

    چیزی در دلم تکان خورده بود. چیزی در دلم شکسته بود و دلم را شکانده بود ...

    و دلی که شکست ، البته آسمان چشم را بارانی خواهد کرد ...

    من نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم ؛

    هنوز یاد نگرفته ام ؛

    هنوز ندانسته ام ؛

    اما می خواهم که از تو بخواهم

    تا به من هم نگاهی کنی ؛

    با من هم مهربان باشی ؛

    ناله های مرا هم پاسخ دهی

    و به مهربانی ات ، مرا هم ببخشایی

    و به کرمت به روی من نیز آغوش بگشایی

    و واسطه شوی بین من و خدا تا بگذرد از این همه جفا که در حق خود کرده ام

    و البته درباره ی تو – که محبوبی عزیزی برای من –

    چرا که دانسته ام

    در تمام مدتی که از تو دور بوده ام ، مهربانانه در کنارم بوده ای و بی این که بدانم ، مرا دوست داشته ای !

    به راستی ، تو چگونه می توانی کسی را دوست بداری ؛ هنگامی که با تو بد می کند ؟!

    اکنون به سخن مرد صاحب خانه می اندیشم که وقتی هنگام صبح ،‌مرا در حیاط خانه اش ، در زیر انبوهی از برف یافت و دانست که راز دلش را شنیده ام و بر تیرگی دل خود گریسته ام ، گفت :

    " اندکی بیندیش ... اندکی بیندیش ...

    آیا این آمدن تو به خانه ی من ، آیا این کشاندن تو به پای پنجره ی من ، کار محبوب نبوده است ؟! "

     

     

     

     

     

     


    یا رب المهدی

    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------