من نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم !
هنوز یاد نگرفته ام !
آخر تازه تو را شناخته ام !
تازه دانسته ام که می شود با تو حرف زد و درد دل کرد ؛
حرف زد و سبک شد ؛
حرف زد و عذر گناه خواست !
من هیچ کدام از این ها ،
هیچ کدام را نمی دانستم .
شبی سرد – که آسمان ابری بود
و گرفته بود
و تیره بود
و مثل دل من بود –
از دیواری با لا رفتم و آرام ، خود را به حیاط خانه ای رساندم .آن گاه در اتاقی در گوشه ای از حیاط ، کورسوی شمعی را دیدم .
به آرامی وآهسته آهسته ، به پنجره نزدیک شدم ...صدایی می آمد ؛ ناله ای به گوش می رسید ؛ کسی درد دل می کرد ؛ راز دل می گفت و البته گریه می کرد ...
و من چنین دریافتم که او – هرکه هست – عاشق است ؛ که جز برای عاشق ، چنین اشکی نیست وجز برای معشوق ،چنین سوز و گدازی نه .
آن گاه به دلیلی ندانسته ، گوش سپردم و شنیدم که می گفت :
" آقای من ! مولای من ! محبوب بی همتای من ! می دانی که عشق من سر به آسمان زده است و واژه ها عاجزند از تفسیر محبت من به تو
و عشق مرا نهایی نیست و مرزی و حدی که چون به آن رسید ، تمام شود و دیگر نباشد و من وامانده ام
و در مانده ام که چگونه دوست داشتن تو را فریاد کنم ..."
مرد همچنان می گفت و من در هوای سرد در زیر آسمان بلند ، آسمان ابر گرفته ، آسمان تیره – که به تیرگی دل من بود – گوش سپرده بودم و مانده بودم که :
این چگونه محبوبی است که حضور ندارد ؛ اما مرد چنان با او حرف می زند که گویی تک تک کلماتش را می شنود و دست نوازش خویش را بر سرش می کشد ؟!
ومرد همچنان می نالید :
" خدایا !خداوندگارا ! مهربان پروردگار من ! آیا زمان آن نرسیده است که موعود خویش را برسانی ؟!
خدای مهربان من!آیا درد و رنج دوست داران او ، آیا دنیا دنیا غم نبود او ،برای ظهورش کفایت نکرده است ؟!
خدای من ! تا کی خویش را دلداری دهم و تاکی به دل وعده ی دیدار دهم و تا کی از او عاجزانه تمنای انتظار کنم ؟! "
سرد بود؛ آسمان ابری بود ؛ دل من گرفته بود و مرد همچنان می گفت :
"... مهدی جان ! مهدی آرزوها ی من !
از مهربانی تو چه بگویم که هرچه بگویم بازم کم است و نا چیز است و هیچ !
تو برای من – که بینوا گدای توام – همیشه سنگ تمام گذاشته ای !
من هیچ گاه در دوستی با تو زیان نکرده ام
و شرمگین ام از این که دوستی با تو زیان نکرده ام
و شرمگین ام از این که دوستی من ، چیزی نداشته است ؛ جز زیانی عظیم برای تو ...
چه بسیار اوقات که از تو ، تمنای غیر تو کردم و مهربانانه پاسخ ام گفتی !
وچه بسیار که در مشکلات یاری ام دادی !
وچه بسیار که تو را خواندم و اجابت کردی و چه بسیار که مرا خواندی و ناشنیده گرفتم ....!
اکنون از تمامی کردار خویش ، روسیاه و شرمگین ام ؛
که هیچ نکرده ام برای تو هیچ نخواسته ام برای تو ؛ آنچنان که تو همه چیز خواسته ای برای من .
پس به لطف و شفقت خویش ،
باز هم مرا به سوی خود بخوان و آغوش پر مهر خود را به رویم بگشا که من محتاج محبت محبوب ام ؛
تشنه ی نگاه تو و نیازمند دست گیری تو
که به راستی ، مسکین ترین ام در برابرت ...
مرا حفظ کن از شر آنچه خوشایندت نیست و از شر مردمان زشت خو و از شر دزد و از شر هر آنچه در او نشانی از تو نیست ..."
آن گاه شمع خاموش شد و اتاق و حیاط – در زیر برفی که از آسمان می بارید – در تاریکی فرو رفت ...
من ماندم
و آسمان و حیاط و شمع خاموش
و کسی که از شر من ، به تو پناه برده بود ... !
من همان جا ماندم ... ساعاتی طولانی در زیر برف سرد آسمان ایستادم
و به تو
و به خودم
و به آنچه کرده بودم
فکر کردم ...
چیزی در دلم تکان خورده بود. چیزی در دلم شکسته بود و دلم را شکانده بود ...
و دلی که شکست ، البته آسمان چشم را بارانی خواهد کرد ...
من نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم ؛
هنوز یاد نگرفته ام ؛
هنوز ندانسته ام ؛
اما می خواهم که از تو بخواهم
تا به من هم نگاهی کنی ؛
با من هم مهربان باشی ؛
ناله های مرا هم پاسخ دهی
و به مهربانی ات ، مرا هم ببخشایی
و به کرمت به روی من نیز آغوش بگشایی
و واسطه شوی بین من و خدا تا بگذرد از این همه جفا که در حق خود کرده ام
و البته درباره ی تو – که محبوبی عزیزی برای من –
چرا که دانسته ام
در تمام مدتی که از تو دور بوده ام ، مهربانانه در کنارم بوده ای و بی این که بدانم ، مرا دوست داشته ای !
به راستی ، تو چگونه می توانی کسی را دوست بداری ؛ هنگامی که با تو بد می کند ؟!
اکنون به سخن مرد صاحب خانه می اندیشم که وقتی هنگام صبح ،مرا در حیاط خانه اش ، در زیر انبوهی از برف یافت و دانست که راز دلش را شنیده ام و بر تیرگی دل خود گریسته ام ، گفت :
" اندکی بیندیش ... اندکی بیندیش ...
آیا این آمدن تو به خانه ی من ، آیا این کشاندن تو به پای پنجره ی من ، کار محبوب نبوده است ؟! "